سبحانسبحان، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

تقدیم به ستارهْ زمینی ام سبحان

کتابام!!!

سلام عزیز مامانی، دیروز تمام دیوارایی که خط خطی کرده بودی ،داشتم پاک می کردم که دیدم سرو صدایی ازت نیست، وقتی اومدم اتاق دیدم همه ی کتاب داستاناتو پاره کردی! کتابایی که وقتی هنوز دنیا نیومده بودی واست می خوندم یا لالایی ها و... یاد روزایی افتادم که واسه دنیا اومدنت لحظه شماری می کردم، خیلی دلم گرفت مامانی .. . ...
17 بهمن 1391

شیطونکم

عزیز مامان گاهی پیش می یاد که انقدر شیطونی و خراب کاری می کنی که خسته می شم بعضی وقتا هم عصبانی می شمو سرت داد می زنم اما خستگیم جسمیه و هیچ وقت از داشتنت پشیمون نیستم و لحظه لحظه های قد کشیدن و بزرگ شدنت من وبه وجد میاره وخدا رو واسه وجودت شکر می کنم،... از وقتی که شروع به چهاردست وپا راه رفتن کردی خیلی کنجکاو وپر انرژی بودی وبه همه چیز دست می زدی، واسه اینکه کابینتا رو باز نکنی همه راههارو امتهان کردم، دستگیرهارو باز کردم،  به درا چسب زدم، دستگیره هارو به هم بستم ،اما چند روز نمی گذشت که یه راه واسه باز کردنشون پیدا می کردی، حالا هم که میز ناهارخوری رو چسبوندم سمت کابینتا! دیروز کلی کار داشتم میزو کنار کشیدم تا وسایل مورد احتیاجمو...
3 بهمن 1391

پسر فوتبالیستم

عزیز مامان این روزا کلی شیطون شدی و مدام میخوای باهات بازی کنم بابا هم با اینکه شبا خسته از سر کار بر می گرده کلی باهات بازی میکنه؛ امروز کمی سرما خوردگی داری اما میگی( مامان توپمو ببین! ) یعنی بیا توپ بازی و باز داد میزنی و می گی گل (یعنی که مامان گل خورده!)  ...
2 بهمن 1391

روزی که زمینی شدی...

عسلم, تو ثمرۀ عشق مامان و بابایی , این وبلاگ و ساختم تا خاطراتت رو ثبت کنم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که منو بابا خیلی دوست داریم. روزی که تو زمینی شدی وپا به خونه قلبمون گذاشتی, قشنگترین وبزرگترین لحظه زندگی من بود پسرم. اینجا شش ماهه هستی و اولین باریه که بهت فرنی میدم و کلی استقبال کردی و دوست داشتی.         ...
17 دی 1391
1